آیبز مهم‌ترین درس‌های زندگی از زبان استیو جابز؛ به مناسبت نهمین سالگرد مرگ او - آی بز

۹ سال بعد از مرگ به خاطر ابتلا به سرطان پانکراس، استیو جابز همچنان به عنوان یکی از تاثیرگذارترین شخصیت‌های دنیای تکنولوژی شناخته می‌شود. استیو جابز که اصالتا سوری بود و پدر و مادر ناتنی‌اش او را به آمریکا آوردند، در زندگی پربار خود به دفعات دنیای تکنولوژی را تکان داد: از معرفی نخستین آیفون و آیپد به جهان گرفته تا ترسیم تصویری تازه از کامپیوترهای شخصی و رساندن اپل به اوج شکوه و موفقیت.
نمی‌توانید در سیلیکون ولی یک سنگ بیندازید و با چیزی برخورد نکند که استیو جابز روی آن تاثیر گذاشته. توانایی تشخیص آنچه مشتریان می‌خواهند و تطبیق دادن سیاست‌های کمپانی با آن نیازها، فلسفه‌ای بود که هم اپل را به نقطه کنونی رساند و هم استیو جابز را به شخصیتی فراموش‌نشدنی تبدیل کرد. او همواره به دنبال ساخت محصولاتی بهتر بود که زندگی مردم را به طرق مختلف بهبود می‌بخشیدند.
و گرچه بسیاری استیو جابز را به خاطر وسواسش روی بی‌نقص بودن محصولات و عصبانیتش از عدم پایبندی به استانداردها می‌شناسند، او در واقع گاهی وجهه انسانی و عرفانی خود را نیز به نمایش درمی‌آورد و در این لحظات کوتاه، درس‌های زیادی برای آموختن از او وجود داشت. یکی از این لحظات، زمانی بود که استیو جابز به مناسبت آغاز سال تحصیلی ۲۰۰۵، به سخنرانی در دانشگاه استنفورد پرداخت. طی این سخنرانی که متن کامل آن را در پایین با یکدیگر می‌خوانیم، استیو جابز تصویری تازه از خود ترسیم می‌کند: شاید به این خاطر که این‌بار به عنوان یک انسان صرف سخنرانی می‌کند و نه لزوما مدیرعامل موفق‌ترین کمپانی جهان، شاید هم به این خاطر که سخنرانی او زمانی انجام شد که از ابتلای خود به سرطان خبر داشت.
در هر صورت او سخنانی را مطرح می‌کند که خواندشان هم نگاهتان به زندگی و هم نگاهتان به شخصیت استیو جابز را دگرگون خواهد کرد.

من امروز افتخار سخنرانی در حضور شما و در یکی از بهترین دانشگاه‌های جهان را یافته‌ام. من هیچوقت از کالج فارغ‌التحصیل نشدم. اگر بخواهم صادق باشم، این سخنرانی نزدیک‌ترین چیز به جشن فارغ‌التحصیلی‌ای است که هیچوقت تجربه‌اش نکردم. امروز می‌خواهم سه داستان راجع به زندگی خودم برایتان تعریف کنم. همین. اتفاق خاصی نمی‌افتد. فقط سه داستان. نخستین داستان راجع به متصل کردن نقاط است.
من بعد از شش ماه از کالج رید خارج شدم،‌ اما بعد به مدت ۱۸ ماه فقط برای خودم می‌چرخیدم و تازه آن موقع بود که واقعا از کالج دل کندم. دلیل من چه بود؟
همه‌چیز پیش از تولد من شروع شد. مادر بیولوژیکی من یک دانشجوی فارغ‌التحصیل شده جوان و غیر مزدوج بود. او تصمیم گرفت من را به والدینی دیگر واگذار کند. او شدیدا احساس می‌کرد باید من را به افرادی بسپارد که از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده باشند، بنابراین همه‌چیز مهیا بود تا من هنگام تولد به فرزندخواندگی یک وکیل و همسرش پذیرفته شوم. اما آن‌ها در لحظه آخر تصمیم گرفتند که دلشان واقعا یک دختر می‌خواهد. بنابراین والدین نهایی من که در لیست انتظار بودند، نیمه شب یک تماس تلفنی دریافت کردند که سوالی سرراست مطرح می‌کرد: «ما یک پسربچه غیر منتظره داریم، شما می‌خواهید او را به سرپرستی قبول کنید؟» آن‌ها پاسخ دادند: «البته». مادر بیولوژیکی من بعدا فهمید که مادرم هیچوقت از کالج فارغ‌التحصیل نشده و پدرم هم هیچوقت دبیرستان را به پایان نرسانده. او از امضا کردن مستندات واگذاری سرپرستی خودداری کرد. او صرفا چند ماه بعد و زمانی موافقت کرد که والدینم قول دادند من را به کالج بفرستند.
و ۱۷ سال بعد من به کالج رفتم. اما به شکلی ساده‌لوحانه، کالجی را انتخاب کردم که به اندازه استنفورد پرهزینه بود و تمام اندوخته‌های والدین طبقه کارگر من داشت صرف شهریه دانشگاه می‌شد. بعد از شش ماه، نمی‌توانستم ارزشی در این کار بیابم. هیچ ایده‌ای نداشتم که می‌خواهم در زندگی چه کنم و ایده‌ای هم نداشتم که دانشگاه چه کمکی به من در شناسایی اهدافم خواهد کرد. و داشتم تمام پولی که والدینم در تمام عمرشان جمع کرده بودند را نیز به باد می‌دادم. بنابراین تصمیم گرفتم از دانشگاه خارج شوم و مطمئن بودم همه‌چیز اوکی خواهد بود. در آن زمان کاری واقعا ترسناک بود، اما حالا که به عقب نگاه می‌کنم، یکی از بهترین تصمیمات من در تمام زندگی بود. به محض خروج از دانشگاه می‌توانستم در کلاس‌هایی که برایم جذابیتی نداشتند شرکت نکنم و به سراغ چیزهایی بروم که جالب‌تر به نظر می‌رسیدند.
اجازه ندهید سر و صدای نظرات دیگر، صدای درونی شما را خاموش کند. و مهم‌تر از هر چیز، در دنبال کردن قلب و ذهن خود شجاع باشید. قلب و ذهن یک‌جورهایی می‌دانند که می‌خواهند تبدیل به چه چیزی شوند.
البته این‌طور نبود که همه‌چیز رمانتیک باشد. من دیگر خوابگاه نداشتم و بنابراین کف اتاق دوستانم می‌خوابیدم. من بطری‌های کوکا کولا را پس می‌دادم تا در ازایشان ۵ سنت دریافت کنم و بتوانم غذا بخرم. و من هر یکشنبه شب ۷ مایل در شهر قدم می‌زدم تا یک وعده غذای خوب در معبد هار کریشنا بخورم. عاشقش بودم. و بسیاری از چیزهایی که به خاطر کنجکاوی‌ام با آن‌ها برخورد داشتم، بعدا بی‌نهایت ارزشمند شدند. بگذارید یک مثال بزنم:
کالج رید در آن زمان احتمالا بهترین کلاس‌های خطاطی در کشور را داشت. تمام پوسترها و تمام لیبل‌های درون تمام دراورهای دانشگاه به زیبایی خطاطی شده بودند. از آن‌جایی که از دانشگاه خارج شده بودم و مجبور به شرکت در کلاس‌های نرمال نبودم، تصمیم گرفتم در کلاس خطاطی شرکت کنم. من راجع به طراحی حروف فونت‌های سریف و سن سریف آموختم، راجع به فاصله میان ترکیب‌های مختلف حروف، راجع به اینکه چه چیزی باعث می‌شود یک خطاطی زیبا، زیبا باشد. این دانشی زیبا، تاریخی و هنرمندانه بود، به طرقی که مشابه‌اش را در دنیای علوم نمی‌یابید. و من شیفته شده بودم.
هیچکدام از این‌ها به ظاهر کاربردی عملی در زندگی من نداشت. اما ده سال بعد و زمانی که مشغول طراحی نخستین کامپیوتر مکینتاش بودیم، تمام آموخته‌ها بازگشت. و ما تمام آن‌ها را درون مک طراحی کردیم. این نخستین کامپیوتر جهان با خطاطی زیبا بود. اگر من هیچوقت در این کلاس شرکت نمی‌کردم، مک هیچوقت چندین تایپ‌فیس مختلف یا فونت‌هایی با فضاهای خالی متغیر نداشت. و از آنجایی که ویندوز از مک تقلید کرد،‌ احتمالا هیچ یک از کامپیوترهای شخصی جهان چنین مشخصه‌ای نداشتند. اگر من هیچوقت از دانشگاه بیرون نمی‌آمدم، هیچوقت در کلاس خطاطی هم شرکت نمی‌کردم و شاید کامپیوترهای شخصی، خطاطی معرکه امروزی خود را نداشتند. طبیعتا وقتی در دانشگاه بودم و نگاهم به آینده دوخته شده بود، نمی‌توانستم این نقاط را به یکدیگر متصل کنم. اما ده سال بعد که به عقب نگاه می‌کنم، همه‌چیز بسیار بسیار واضح شده است.
تکرار می‌کنم که شما نمی‌توانید در مسیر رو به جلو، نقاط را به یکدیگر متصل کنید. این کار فقط زمانی امکان‌پذیر است که به عقب نگاه کنید. بنابراین اطمینان داشته باشید که نقاط در آینده به یکدیگر متصل خواهند داشت. شما باید به یک چیز اعتماد داشته باشید: به خودتان، به سرنوشت، به زندگی، به کارما، به هرچیزی. این رویکرد هیچوقت من را ناامید نکرده است و اتفاقا تفاوت‌هایی اساسی در زندگی من به وجود آورده.

داستان دوم من راجع به عشق و از دست دادن است.
من خوش شانس بودم. من توانستم خیلی زود آنچه عاشقش بودم را پیدا کنم. وز [استیو وزنیاک] و من اپل را در گاراژ والدینم و زمانی که ۲۰ سال داشتم تاسیس کردیم. ما سخت کار کردیم و در ۱۰ سال، اپل تبدیل به یک کمپانی ۲ میلیارد دلاری با ۴۰۰ کارمند شده بود. یک سال قبل ما بهترین ساخته خودمان، یعنی مکینتاش، را عرضه کردیم و من تازه ۳۰ ساله شده بودم. بعد اخراج شدم. چطور ممکن است از شرکتی که خودتان تاسیس کرده‌اید اخراج شوید؟ خب، همینطور که اپل رشد می‌کرد، ما به استخدام فردی پرداختیم که به نظرم بسیار مستعد بود و در سال نخست، همه‌چیز خوب پیش رفت. اما بعد نقطه نظرهای ما راجع به آینده تغییر کرد و در نهایت به نقطه تقابل با یکدیگر رسیدیم. وقتی این اتفاق افتاد، هیئت رییسه طرف او را گرفت. بنابراین من در سن ۳۰ سالگی از کار خارج شده بودم. آن هم به صورت بسیار عمومی. تمام آنچه در زندگی بزرگسالی رویش متمرکز شده بودم از دست رفت، ویران‌کننده بود.
برای چند ماه واقعا نمی‌دانستم باید چه کنم. احساس می‌کردم نسل قبلی کارآفرینان را سرافکنده کرده‌ام، احساس می‌کردم مشعلی که به منتقل شده بود را به زمین انداخته‌ام. با دیوید پاکارد و باب نویس ملاقات کردم و در تلاش بودم به خاطر افتضاحی که به بار آورده بودم عذرخواهی کنم. این یک شکست بسیار عمومی بود و حتی به فرار از سیلیکون ولی فکر می‌کردم. اما بعد به آرامی به یک بینش رسیدم؛ من هنوزم عاشق کارم بود. وقایع مربوط به اپل هیچ‌چیز را تغییر نداده بود. من طرد شده بودم، اما همچنان عاشق بودم. بنابراین تصمیم گرفتم از ابتدا شروع کنم.
آن موقع متوجهش نشدم،‌ اما معلوم شد که خروج از اپل بهترین اتفاقی بود که می‌توانست برایم بیفتد. سنگینی موفق بودن جایش را به سبک‌بالی تازه‌کار بودن داد و دیگر کمتر راجع به همه‌چیز مطمئن بودم. به این ترتیب آزاد شدم و فرصت ورود به خلاقانه‌ترین برهه زندگی‌ام را یافتم.
در پنج سال بعدی، من شرکتی به نام NeXT تاسیس کردم، یک شرکت دیگر به نام پیکسار، و عاشق زن محشری شدم که بعدا من را به همسری پذیرفت. پیکسار به سراغ ساخت نخستین فیلم انیمیشنی جهان، یعنی داستان اسباب بازی، رفت و اکنون موفق‌ترین استودیوی انیمیشن‌سازی در جهان است. در اتفاقی استثنایی، اپل NeXT را خرید، من به اپل بازگشتم و تکنولوژی توسعه‌یافته در NeXT امروز قلب رنسانس اپل است. و لورین و من خانواده‌ای معرکه با یکدیگر تشکیل داده‌ایم.
تقریبا مطمئنم که اگر از اپل اخراج نمی‌شدم، هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد. این دارویی بسیار بدمزه بود، اما به نظرم بیمار به آن نیاز داشت. گاهی از اوقات زندگی با یک آجر به سرتان می‌کوبد. ایمانتان را از دست ندهید. من متقاعد شده‌ام که تنها چیزی که من را به پیش راند، این بود که عاشق کارم بودم. باید بفهمید عاشق چه چیزی هستید. کار شما قرار است بخش اعظمی از زندگی شما را تشکیل دهد و تنها راه برای رسیدن به رضایت واقعی،‌ انجام کاری است که به نظرتان کاری عالی است. و تنها راه برای انجام کاری عالی اینست که عاشق کارتان باشید. اگر هنوز پیدایش نکرده‌اید، به جستجو ادامه دهید. یک جا نمانید. وقتی پیدایش کنید، متوجه خواهید شد. و مثل بسیاری از روابط عالی، به مرور زمان و با گذشت چندین سال، کارتان فقط بهتر و بهتر خواهد شد. بنابراین آنقدر بگردید تا پیدایش کنید. یک جا نمانید.

داستان سوم من راجع به مرگ است.
وقتی ۱۷ سال داشتم، یک نقل قول خواندم که چنین چیزی بود: «اگر هر روز را طوری سپری کنید که انگار روز آخر زندگیتان است، یک روز قطعا حق با شما خواهد بود». این نقل قول روی من تاثیر گذاشت و از آن موقع، طی ۳۳ سال اخیر، هر روز به خودم در آینه نگاه کرده‌ام و پرسیده‌ام: «اگر امروز آخرین روز زندگی‌ام بود، دلم می‌خواست کاری که امروز قرار است انجام دهم را به انجام برسانم؟» و هر زمان که چند روز پشت سر هم پاسخم به این سوال «نه» بود، می‌دانستم باید چیزی را تغییر دهم.
به یاد داشتن اینکه بزودی خواهم مرد، مهم‌ترین ابزاری بوده که هنگام تصمیم‌گیری‌های بزرگ در زندگی در اختیار داشته‌ام. به خاطر اینکه تقریبا همه‌چیز، تمام انتظارات بیرونی، تمام غرور و تمام ترس‌ها از خجالت‌زدگی یا شکست در مواجهه با مرگ بی‌اهمیت می‌شوند و فقط آنچه مهم است باقی می‌ماند. به یاد داشتن اینکه قرار است بمیرید، بهترین راهی است که من برای جلوگیری از تفکر راجع به اینکه چیزی برای از دست دادن دارید یافته‌ام. شما همین حالا برهنه هستید. هیچ دلیلی وجود ندارد که قلبتان را دنبال نکنید.
حدودا یک سال پیش بیماری سرطان در بدن من تشخیص داده شد. من ساعت ۷:۳۰ صبح یک اسکن داشتم و مشخصا یک تومور در لوزالمعده‌ام بود. اصلا نمی‌دانستم لوزالمعده چیست. پزشکان به من گفتند که به احتمال قریب به یقین، یک جور سرطان غیر قابل درمان است و بین ۳ الی ۶ ماه برایم وقت باقی مانده. پزشکان پیشنهاد کردند که به خانه بروم و به کارهایم برسم، که در واقع به معنای این است که باید برای مرگ آماده شوم. این جمله بدان معناست که برو و به کودکانت هرچیزی را بگو که انتظار داشتی طی ۱۰ سال آتی بگویی. این جمله بدان معناست که مطمئن شو همه‌چیز به خوبی پیش می‌رود تا زندگی برای خانواده‌ات آسان‌تر باشد. این جمله یعنی با اطرافیانت خداحافظی کند.
من تمام روز با این حقیقت زندگی کردم. بعد از ظهر همان روز، یک بیوپسی داشتم و دکترها یک اندوسکوپ درون گلویم قرار دادند، از معده‌ام عبورش دادند،‌ یک سوزن درون لوز‌المعده‌ام کردند و از چند نمونه سلولی از تومور برداشتند. من بی‌هوش بودم، اما همسرم آنجا بود و به من گفت دکترها وقتی سلول‌ها را زیر میکروسکوپ دیدند شروع به گریه کردند. چون معلوم شد این یک شکل نادر از سرطان لوزالعمده است که با جراحی درمان می‌شود. جراحی شدم و اکنون حالم خوب است.
این نزدیک‌ترین تجربه من به مرگ بود و امیدوارم نزدیک‌ترین تجربه‌ام به مرگ طی دهه‌های آتی نیز باشد. حالا که این دوران را پشت سر گذاشته‌ام، می‌توانم با قطعیت اندک بیشتری نسبت به زمانی که مرگ مفهومی کارآمد اما کاملا ذهنی بود صحبت کنم:
هیچکس دلش نمی‌خواهد بمیرد. حتی افرادی که می‌خواهند به بهشت بروند هم نمی‌خواهند برای رسیدن به آن‌جا بمیرند. اما مرگ مقصد مشترک همه ما است. هیچکس تاکنون از دست آن فرار نکرده است. و باید هم همینطور باشد، چون مرگ احتمالا بهترین اختراع زندگی است. مرگ مامور تغییر زندگی است. مرگ مسیرهای تازه را جایگزین مسیرهای قبلی می‌کند.
زمانی که شما در اختیار دارید محدود است، بنابراین آن را حرام زندگی یک نفر دیگر نکنید. در دام اندیشه‌های خشک نیفتید، که در واقع زندگی کردن با نتایج تفکرات افراد دیگر است. اجازه ندهید سر و صدای نظرات دیگر، صدای درونی شما را خاموش کند. و مهم‌تر از هر چیز، در دنبال کردن قلب و ذهن خود شجاع باشید. قلب و ذهن یک‌جورهایی می‌دانند که می‌خواهند تبدیل به چه چیزی شوند. هر چیز دیگری در اولویت بعدی است.
وقتی من جوان بودم، یک نشریه معرکه به نام کاتالوگ The Whole Earth وجود داشت که یک‌جورهایی، کتاب مقدس نسل من بود. این نشریه توسط شخصی به نام استوارت برند بنیان‌گذاری شد و او با ذهنیت شاعرانه خود به آن حیات بخشید. این ماجرا مربوط به اواخر دهه ۱۹۶۰ است، قبل از کامپیوترهای شخصی و دسکتاپ. بنابراین همه‌چیز با ماشین تایپ، قیچی و دوربین پولاروید ساخته می‌شد. مثل این بود که گوگل را در قالب کاغذ در اختیار داشته باشید، ۳۵ سال پیش از اینکه گوگل از راه برسد: این نشریه ایدئال‌گرا بود و بی‌شمار ابزار و عقیده معرکه داشت.
استوارت و تیمش چند نسخه از کاتالوگ The Whole Earth منتشر می‌کردند و بعد نسخه نهایی چاپ می‌شد. اواسط دهه ۱۹۷۰ بود و من هم‌سن شما بودم. روی جلد پشتی نسخه نهایی کاتالوگ، یک تصویر از صبح زود در یک جاده دورافتاده چاپ شده بود، از آن‌ جاده‌هایی که اگر ماجراجو باشید در آن‌ هیچهایک می‌کنید. زیر تصویر نوشته بود: «گرسنه بمان، احمق بمان». این پیام خداحافظی آن‌ها بود. گرسنه بمان. احمق بمان. من همیشه آرزوی چنین چیزی را برای خودم کرده‌ام. و حالا که دوران تحصیل شما از نو آغاز می‌شود، همین آرزو را برای شما نیز دارم.
گرسنه بمان. احمق بمان.
از همه شما بسیار سپاسگزارم.

منبع: ThenDoBetter

به این پست امتیاز دهید.
بازدید : 107 views بار دسته بندی : علم و تکنولوژی تاريخ : 3 دسامبر 2020 به اشتراک بگذارید :
دیدگاه کاربران
    • دیدگاه ارسال شده توسط شما ، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
    • دیدگاهی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با مطلب باشد منتشر نخواهد شد.